معمولاً اولین قدمی که ما را در زندگی به هویتمان میرساند، گفتنِ «من خودم رو خوب میشناسم» نیست، بلکه گفتنِ «میدانم چهکسی نیستم» است. فرآیندِ حذف.
معمولاً اولین قدمی که ما را در زندگی به هویتمان میرساند، گفتنِ «من خودم رو خوب میشناسم» نیست، بلکه گفتنِ «میدانم چهکسی نیستم» است. فرآیندِ حذف.
هر زمان که دیگه فکر کردن به دوست داشتن یا دوست نداشتن کسی رو توی ذهنت متوقف کردی، برای همیشه عشقت به اون شخص رو در دلت از دست دادی و دیگه نمیتونی در کنارش باشی.
نوشتن ، امید به احیای معنایی از دست رفته است .
موریس بلانشو
#تیکه_کتاب
هرگز دلسرد نشوید. اگر امور معیّنی درست سَرِ موقعی که شما انتظارش را داشتید یا به گونه ای که شما می خواستید پیش نیامد، آن را شکست نخوانید.
علّت این که آن را نستانده اید این است که چیزی بسیار بهتر در راه است و به وقت درست پدیدار خواهد شد.
وقتی احساس میکنید شکست خورده اید، به یادتان بیاورید که علتش این بوده که آرزویتان آنقدر که باید بزرگ نبوده است. بر عظمت دیدگاه و آرزویتان بیفزایید تا شاهد پاسخی شوید که در تصورتان نیز نمیگنجد.
شکست همان موفقیتی است که میکوشد در مقیاسی وسیع تر به سراغتان بیاید. بیشتر شکستهای ظاهری، پی ریزی راهی به سوی پیروزی است.
بیشتر ما آدم های دقیقه نودیم!
قدر خوبیِ کسی که عاشقمان بود
را وقتی میفهمیم که چمدان به دست میرود.
دقیقه نود یاد کارهایی که میتوانستیم بکنیم و نکردیم میافتیم.
دقیقه نود یاد حرفها و کارهایی میافتیم که حالا مثلِ... بخاطر گفتن و انجام دادنشان پشیمان هستیم.
امّا زندگی بازی فوتبال نیست
که در وقتهای اضافی از روی شانس، گل بکاریم. زندگی در همین لحظه دوست داشتن است.
بخشیدن و دل کندن و مرهمِ روی زخم بودن را به لحظه بعد نگذاریم.
دل خوش نکنیم به دقیقه نود،
دل خوش نکنیم به وقتهای اضافه!
مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. میگفت هریک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم. برای این کار، محتاجِ اکسیژن و شعله هستیم.
در این مورد، به عنوان مثال، اکسیژن از نفسِ کسی میآید که دوستش داریم؛ شعله میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلاک یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل میکند.
آدم باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد... آن آتش، غذای روح است.
اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتشِ درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش، نم برمیدارد و هیچ یک از چوب کبریت هایش هیچ وقت روشن نمیشود...
هر حرکتی، خطراتی را به ذهنمان متبادر میکند. شاید خریدن خانهٔ جدید کار درستی نباشد، تغییر شغل ممکن است منجر به شکست ما شود، شخص مورد علاقهمان ممکن است ما را نپذیرد و شاید از ترک رابطهٔ قبلی پشیمان شویم؛ امّا منفعل بودن هم بدون هزینه نیست.
چون هنگامی که بر حسب نوعی ذهنیت متعارف به انفعال تن بدهیم، با مسألهای مواجه میشویم که حتی از شکست ترسناکتر است : یعنی مواجهه با این تراژدی که زندگیمان را هدر دادهایم.
شاید این یک تعصب باشد ولی من باور نمیکنم که انسانی، علت صعودش به قله را دیدنِ منظره ی اطراف بیان کند!
هیچ کسی سختی کوهستان را برای دیدنِ یک منظره تحمل نمیکند. قله؛ تنها جایی بر کوهستان نیست. قله در قلب و ذهن ما جای دارد.
قله، پاره ای از یک رویاست که به حقیقت می پیوندد.
و مدرکی مسلم بر این است که زندگیمان بامعناست.
قله نشانی از آنست که میتوانیم باقدرت اراده و توان جسممان،
زندگی را به آنچه میخواهیم و آنچه دستانمان قدرت خلق آن رادارند؛ تبدیل کنیم...
ما نیازمند شجاعتِ حذفکردن هستیم.
حذف جزئیات، حذف گذشته، حذف نامهها، حذف صداها، حذف دلتنگی و همچنین حذف برخی از افراد...
معاشرت کردن با آدمایی که
زندگی سختی داشتن رو دوست دارم
چون اونا حتی برای یه شاخه گل هم ارزش قائلن ...