هیچ چیز به سودمندی دوری جستن از جلب توجه مردم و کم سخن گفتن با دیگران و بسیار سخن گفتن با خویش نیست.
هیچ چیز به سودمندی دوری جستن از جلب توجه مردم و کم سخن گفتن با دیگران و بسیار سخن گفتن با خویش نیست.
از یک چیز مطمئنم و آن این که نباید اجازه دهی که زندگیات، تو را زندگی کند. در غیر اینصورت در چهل سالگی به این نتیجه میرسی که حقیقتاً نزیستهای. چه آموختهام؟ شاید این که حالا دیگر زندگی کنم تا در پنجاه سالگی با پشیمانی به پشتسر و به چهلسالگیام ننگرم. و نیز آموختم که باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم. گرچه نمیتوانیم از سرنوشت بگریزیم، ولی باید با آن درگیر شویم، باید پیشامد سرنوشتمان را اراده کنیم. باید به تقدیرمان عشق بورزیم.
یادآوریِ ناگهانیِ خاطراتی تلخ و تحمل ناپذیر، خاصه وقتی با احساس شرم همراه باشند، گاهی انسان را لحظهای از حرکت بازمیدارد.
انحراف از اصول، در ابتدا، هرقدر هم ناچیز باشد، به تدریج، جبران ناپذیر میشود. اصول، در نظر و عمل، باید که صددرصد بر هم منطبق باشند یا با فاصلهی بسیار ناچیزی، صددرصد به موازاتِ هم؛ وَاِلّا، اگر برای نظر و عمل، نقطهی حرکتِ واحدی وجود داشته باشد و جدایی اتّفاق بیفتد، این جدایی، هرقدر هم تدریجی و نامحسوس باشد، زمانی میرسد که دیگر از یکی به دیگری نمیتوان رسید با هیچ شتابی، با هیچ منطقی، و در این زمان است که ما، به عنوانِ یک سیاستمدار، به یک کُلاه بردار تبدیل میشویم؛ به یک جنایتکار.
آدمها آرامآرام و در سکوت، سختیهای زیادی را تاب میآورند امّا نهایتاً با یک اتفاقِ به مراتب کوچکتر از پا میافتند. خیلی وقتها امّا توجه ما معطوف به همان اتفاق آخر میشود و میپرسیم: چراچنین اتفاق کوچکی چنین واکنش بزرگی داشته؟ میگوییم چه آدم کمطاقتی، چقدر شکننده!
امّا آدمها یکباره بیمار نمیشوند، یکباره از پا نمیافتند و یکباره طاقتشان طاق نمیشود. آن ضربه یا اتفاق آخر، خیلی وقتها علت بیماری یا از پا افتادن نیست. آن اتفاق، فقط آخرین است و نه مهمترین. وقتی کسی از پا میافتد، قصّه تدریجی از پا افتادن است که اهمیت دارد.
واقعیت اسفبار اینست که بخش بزرگ بدیها را کسانی مرتکب میشوند که هرگز تصمیم به بد بودن یا خوب بودن نمیگیرند، آنها که توانایی اندیشیدن ندارند.
ﺍﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺁﺏ، ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪاﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﺪ! ﺍﻣّﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ. ﭘﺲ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸﻴﺪ!
متعهد بودن چیزی نیست که همزمانبا اسمی که توی شناسنامهات میرود، در درونت هم جا بگیرد...
متعهد بودن به قلب آدم ربط دارد؛ که تا نگاهت خواست به کسی بیُفتد، قلبت یادآوری کند که
جایِ کس دیگری را ندارد و پر شده با مناسبترین گزینه...
که تا بحثی شد و دلت هرچیزی خواست الا آغوشش، قلبت یادآوری کند که فقط یکجا آرامی و کنار اوست...
متعهد بودن؛ انداختن یک حلقه توی دست نیست، به تنها نبودن و بودنِ کسی کنارت
هم ربطی ندارد... متعهد بودن یعنی یکی را داشته باشی، چه در واقعیت چه در رویا، یکی که با تمام کم و کاستیهایش دلت را بدجور صاحب شده...
شب را دوست دارم
زمانی است که زندگی سکوت میکند
رویا سخن میگوید .
برای همه ما، کسی که بیشتر از همه در این دنیا دوستش داریم، کسیست که میتواند ما را به اوج شادی برساند و در عین حال باعث سقوطمان از عرش به فرش شود.