یه روزایی بود که از خودم فقط یه سایه مونده بود...
پر از درد، پر از سوال، پر از تکرارِ حال بد.
میخواستم نجات پیدا کنم، میدونستم راهش چیه، ولی ذهنم نمیذاشت. هی منو برمیگردوند به گذشته، به خاطرههایی که باید رها میکردم و نمیتونستم.
یه ندای آروم تو دلم میگفت: "ادامه بده، یه جایی بالاخره نور پیداش میشه..."
باور ساختن برام شده بود یه تمرین روزانه، درست مثل نفس کشیدن.
هر بار که جا زدم، دوباره از نو شروع کردم.
یه روز، یه اتفاق خوب.
یه روز، یه حس خوب.
یه روز، یه لحظهی ناب که بهم گفت: ببین، داری درست میری...
الان هرچی دارم، حاصل همون لحظههاییه که تو دل تاریکی، یه شمع کوچیک روشن کردم.
باور کردم خدا هوامو داره،
باور کردم میتونم،
باور کردم زندگی هنوز برام هدیه داره...
و حالا؟
من ادامه میدم...
آروم، پیوسته، عاشقانه...
چون یاد گرفتم نور همیشه با قدمهام میاد...
---