هیچ وقت یادم نمیرود وقتی اولین بار اتفاقی یکی از کتابهای شهید آوینی را در یک کتابخانه کوچک پیدا کردم، صبح زود قبل از شروع کلاسها نیم ساعت بین کتابها میچرخیدم، که چشمم افتاد به آینه جادو با آن چاپ دوست داشتنی انتشارات سوره.
تا عصر همانجا بالا سر کتاب نشسته بودم. هیچ یک از کلاسها را نرفتم و این شروع لاابالی گری مستانه من با کتابهای شهید بود.
غروب در توالت مجموعه مخفی شدم. سرایدار درها را بست و رفت و من برگشتم به کتابخانه. تا صبح پیاله پیاله پشت سر هم بر میگرفتم. چه شبی بود، چه لحظات تکرار نشدنی.
شهید آوینی امروز برای من یک برداشت کم و بیش شکل گرفته از مجموعه نظریاتی درباره رسانه، سینما، تکنیک، غرب شناسی و غیره است. اما آن روز من تخته پارهایی بودم وسط اقیانوس نفهمیدن.
آخر نفهمیدن مثبتی هست که زورش از هر چه دانایی است بیشتر است. وقتی میفهمی حرفهایی هست که به خواب هم نمیدیدیشان... وقتی میفهمی ناگهان داری از خواب طولانی ده بیست ساله بیدار میشوی... وقتی با عظمت جانکاهی احساس میکنی هرچه میفهمیدی بر باد میرود و به چشم میبینی طوفانی را که تو را و افکار و گذشتهات را عوض تکملهایی موفقیتآمیز جارو میکند و میبرد.
شهید آوینی در اصل و حقیقت چیزی به من اضافه نکرد مرا و افکار بچه گانهام را شست و برد.
ملاقات با آوینی یعنی با ترس و لرز و لبخند و اشک در برابر گرد باد بنیان برافکن حرفهای ناگهانی او قرار گرفتن. این طوفان گوارای وجود زائرانش...