پرنده ای نیمه جان بر بام خوشبختی آواز می خواند؛
و هیاهویِ زندهِ برخاسته از تشویش را نمی شنید.
زنده و مُرده برایش بی معنی بود.
بی گدار به آب زد.
خود را به در و دیوار کوبید،
تا اندکی آرام گیرد.
سخت میتوانست باور کند، که بازیچه شده است.
سخت میشود فهمید در درون او چه میگذرد.
پرنده ای نیمه جان هر روز درِ گوشم آواز می خوانَد.
هر شب با آوازی غمناک، برخاسته از گلویی زخمی.
پرنده ای خسته در قفسی تنگ و تاریک آواز رهایی سر میدهد.
او در من گرفتار؛
من از او سخت دلگیر.
همدیگر را باور خواهیم کرد .
حرف همدیگر را خواهیم فهمید .
اوج خواهیم گرفت .
بین الصلوتینِ ، ۲۲ خرداد ، ۱۳:۰۰